روزى که پس از هشتصد سال قصد بازسازى صحن مبارک را داشتند، با پیکر سالم
و سیماى نورانى این عارف بالله مواجه شدند.
روزى که پس از هشتصد سال قصد بازسازى صحن مبارک را داشتند، با پیکر سالم
و سیماى نورانى این عارف بالله مواجه شدند.
آیتالله العظمی سیدحسین طباطبایی بروجردی در سال 1254 شمسی در بروجرد به دنیا آمد. نسب وی با 32 واسطه به حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام میرسد.
طباطبایی بروجردی پس از 10 سال تحصیل در اصفهان به سفارش پدر به حوزه علمیه نجف رفت و در حالی که فقط 28 سال داشت به درجه اجتهاد رسید. آیتالله بروجردی در نجف فصول تدریس می کردند. در درس فصول ایشان بالغ بر دویست نفر از فضلای حوزه علمیه نجف شرکت میکردند که در نوع خود بینظیر است.
آیت الله العظمی مرعشی نجفی بارها می فرمودند: شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم. آن شب در عالم خواب، دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته ام و وجود مبارک مولا امیرالمومنین(ع) با جمعی حضور دارند .
حضرت(ع) فرمودند: شاعران اهل بیت را بیاورید. دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند. دوباره فرمودند: شاعران فارسی زبان را نیز بیاورید. آن گاه محتشم و جند تن از شاعران فارسی زبان آمدند. فرمودند: شهریار ما کجاست؟ شهریار آمد. حضرت خطاب به شهریار فرمودند: شعرت را بخوان! شهریار این شعر را خواند :
شبی در حسینیه آیتالله سید رضا بهاءالدینی نشسته بودم. ناگاه فردی با ظاهری آراسته، قیافه ای مرتب که شخصیتی آبرومند از خود نشان میداد وارد شد و در گوشهای نشست.
لحظاتی بیش از ورود آن مرد نگذشته بود که ناگاه آیتالله بهاءالدینی اشارهای فرمودند و من به حضورشان شتافتم.
امر کردند که فلان مبلغ به این شخص بدهید. بنده هم اطاعت کردم. آهسته کنار او نشستم و شروع به سلام و احوالپرسی کرده، طوری که متوجه نشود و دیگران هم مشاهده نکنند، پول را در جیب او گذاشتم.
نماز تمام شد و او از حسینیه خارج شد. پس از چندی معلوم شد که وی در شهر خود توانایی مالی داشته، اما در مسافرت بی پول شده، ولی برای حفظ آبرو و شخصیت خود توان اظهار فقر و بی پولی نداشته است.
شهید صیادشیرازی نقل می کند:
بعد از عملیات کربلای 4 که شکست سنگینی خوردیم
من که خیلی از نظر روحی به هم ریخته بودم با خودم گفتم که بروم محضرآیت الله بهاءالدینی
و کسب روحیه کنم و برگردم.
بدون اینکه به کسی چیزی بگویم به راننده ام گفتم که پاشو
بریم! گفت کجا؟ تا وقتی که به درب خانه آیت الله بهاءالدینی رسیدیم به او نگفتم کجا
می رویم. وقتی در زدم (ساعت 2 شب که حتی وقت نماز شب هم نبود) دیدم ایشان با لباس کاملا
آماده در را باز کردند
وقتی رفتم تو دیدم که بساط چایی و میوه هم آماده شده. خیلی تعجب کردم. پرسیدم آقا مهمان دارید؟ ایشان دستش را به طرف من دراز کردند و فرمودند بله مهمان دارم! والحمدالله رسید.
کسی که امام زمان(عج) به عیادتش آمد
در زمان ریاست جمهوری آیت الله خامنه ای، آقا با آقای بهاءالدینی(ره) ارتباطی
نداشتند. آقای فاطمینیا رابط آشنایی شدند و رابطه آقا و آقای بهاءالدینی خیلی نزدیک
شد. بعد از رهبری مقام معظم رهبری، آقای بهاءالدینی کسالتی پیدا کرده بودند و بیمارستان
هم نمیرفتند .آقای خامنهای به آقای فاطمینیا گفته بودند که به آقای بهاءالدینی بفرمایید
که حتماً دکتر بروند.
بالاخره به آقای بهاءالدینی گفتند که آقا گفتند شما حتماً بیمارستان بروید.
خلاصه به خاطر دستور آقا، ایشان میآیند تهران بیمارستان خاتم و مدتی بستری می شوند برای معالجه .
این را آقای صدیقی میگفت، میگفت من رفتم عیادتشان و به آقای بهاءالدینی گفتم آقا حالتان بعد از عمل چه طور است؟
آیت الله بهاءالدینی گفتند: الحمد لله! الحمد لله! ما به حرف این سید(آیت الله خامنهای) گوش کردیم، آمدیم بیمارستان، آقا (امام زمان) آمد ملاقات ما.
تبدیل عرقفروشی به کتابفروشیدینی
مرحوم کافی را جوانهای زمان انقلاب با سخنرانی های پر شر و شورش می شناسند و جوان های امروز با مهدیه ای که در محله نسبتا جنوبی تهران قرار دارد. خاطراتی که گروه اول از او برای گروه دوم نقل می کنند باعث شده تا وقتی در مهدیه تهران می نشینی و چشمت به عکس پر هیبت او می افتد، فاتحه ای نثار کسی کنی که در زمان طاغوت پاشنه اش را کشیده بود که تا جایی که از دستش بر می آید شریعت محمدی(ص) را یاری کند؛ حالا با سخنرانی و اعتراض به رژیم وقت گرفته یا خرید مشروب فروشی و تبدیل آن به کتابفروشی، فرقی نمی کرد.
وقتی داخل قهوهخانه شدیم، دیدم که بساط قمار، باز است.گفتم چکار کنم؟ بیرون رفتم، دیدم باران شدیدی میبارد و نمیشود بیرون ایستاد. ناچار داخل قهوهخانه شدم و در جائی نشستم و با یک نفر باب صحبت را باز کردم و بلند سخن میگفتم. بعد طوری شد که به لطف خدا با صحبتهایی که تمام قهوهخانه متوجه بنده شدند، و بساط قمارشان را جمع کردند و گوش به سخنان من دادند، و تقریباً تا صبح نخوابیدیم، و بنده برای اینها صحبت میکردم. در آخر هم صاحب قهوهخانه بسیار تشکر کرد.